چهارشنبه

عزیز

بیست و سه چهار ماه است بچه دارم. دختری بیش‌فعال و پرحرف. چند بار مریض شده که پنج شش بارِشْ بدجور بوده و من و خانمم را خیلی دل‌نگران کرده. من توی دلم هی خالی و پر شده، بالاسرش باهاش حرف زدم، شب تا صبح پاشوره‌ش کردم یا در طول شش هفت متری اتاق بالا و پایین بردمش تا آرام شود. آرام شوم. بعضی وقت‌ها نگران به مامانم یا مادر زنم زنگ زدم و توضیح دادم بچه چه‌ش شده و چه باید بکنم. معمولا توی این مواقع یاد عزیزم (مامان‌بزرگم) می‌افتادم.

عزیزم ده روز بیمارستان بود و بخش بزرگی از معده‌ش را برداشتند، هیچ آه و ناله‌ای نکرد. واقعا هیچ. بعضی وقت‌ها لباش خون می‌آمد، از بس بهم فشارشان داده بود. خاله مریم بین دندان‌های مصنوعیش ملحفه یا گاز استریل می‌گذاشت. دکتر به‌ش می‌گفت «مادر یه آه و اوهی کن دردت کم‌تر شه.» باباحاجی هر روز عصرها می‌آمد بیمارستان و وقتی می‌رفتیم جلو درِ بیمارستان سیگار بکشد از گوشه‌ی چشمش اشکی می‌آمد و می‌گفت دلم برای مظلومیت این زن می‌سوزه. هفت هشت ماه بود نمی‌تونست غذا بخوره، هر چی هم خورد بالا آورد، ولی هیچی نگفت. حالا هم هیچی نمی‌گه. باباجان به‌خدا این چند روز از روزهایی که محمدحسن را از دست دادم بیشتر بهم سخت گذشت.

عزیز بیست سال (حدود دویست و چهل ماه یا هفتاد و دو هزار روز) با پسرش، محمدحسن، زندگی کرده و براش بالا پایین رفته، نگران شده، دعا خونده و تر و خشکش کرده. اردیبهشت سال 61، عزیز، خودش، محمدحسنش را گذاشته توی قبر. پسر بیست ساله‌‌ش را با پهلوی آش و لاش. وقتی نگران اسمای سه ساله‌‌م هستم فکر می‌کنم "عزیز چه جوری تونسته این کارُ بکنه و بعدِشَم این همه سال زندگی کنه."

پنجشنبه

چشم‌هایش

غرق در مسیحیت ام و توی گوشم هدفون. چشم‌هام از دور رویشان قفل شده است. مرد بچه‌بغل است و زنی چادری پشتِ سرش. از کنارشان که گذشتم، چیزی گفتند. سر برگرداندم:

جانم؟

کمک می‌کنید؟

به چی؟

زن عقب‌عقب رفت، دست مرد را هم کشید. مرد تلو خورد و عقب کشیده شد. سر برگرداندم و قدمی برداشتم. تازه فهمیدم چی می‌خواستند. چرخیدم سمتشان. زن و مرد با هم دعوا می‌کردند. مرد صورتی سرخِ‌سرخ، آفتاب‌سوخته و لاغر داشت. رگ‌های گردنش دو سه سانت بیرون زده بود. چادر زن روی شانه‌هاش بود و صورتش را درست ندیدم؛ جوان بود و شکسته. متوجهم نبودند. بروم جلو یا نه؟ دخترک کاپشن صورتی تنش بود. نگاهم می‌کرد. چشم‌هاش هنوز توی چشم‌هام است. هم‌این جا جلوم توی مانیتور. نرفتم جلو. انگار زن را به‌زور وادار می‌کرد بروند جلو و کمک بخواهند. راهم را ادامه دادم. هر کاری کردم یادم نیفتاد تا کجای مسیحیت جلو رفته بودم. باید می‌رفتم جلو یا نه؟ چی به‌شان می‌گفتم؟ یعنی توی همه‌ی کشورهای دنیا آدم‌ها را هر روز این‌گونه شکنجه‌ی می‌کنند؟ نمی‌شود از شهرداری شکایت کرد؟ دی‌شبی هم مردی جوان و کت‌و‌شلواری بود با پیرمردی زهواردررفته. گفت بابام ام‌آر‌آی دارد و پول ندارم. شماره دادم گفتم صبحِ زود بزنگ جایی معرفیت ‌کنم مجانی. هنوز زنگ نزده.

سه‌شنبه

بالانس

دخترم زنگ زده با جیغ و داد چیزهایی می‌گه که نمی‌فهمم. دو سه بار می‌گم چی می‌گی؟ انگار می‌گه بابا من تونستم بالانس بزنم‌ها. خانم مربیمون هم کمکم نکرد. خودم زدم. هیچ‌کی کمکم نکرد. ببین. نمی‌تونم ببینم که. هی می‌گم باریک‌الله. آفرین. خیلی خوب بلدی‌ها. می‌گه اومدی خونه به‌ت نشون می‌دم. ولی یه چیزی هم برام بخری‌ها. می‌گم چی؟ می‌گه بستنی یخی.

یکشنبه

مجلس او

از دور پیاده آمده بودند سالگرد عزیزشان. سال‌هاست می‌آیند. چه می‌آورَدشان جز محبت؟

نشسته بودند تو سایه‌ی درخت‌ها. حرف می‌زدند و گوش می‌کردند. با پاهای تاول‌زده‌شان ور می‌رفتند و صورت‌های سوخته‌ی هم را مسخره می‌کردند. شنیدند سخن‌ران می‌گوید آقا برای شما زشت است. برو کنار. من خودم می‌دانم چه کنم. آن بالا دعوا شده؟ نه. اشتباه شده. شنیدند سخن‌ران می‌خواهد حرف بزند، صدای شعار نمی‌گذارد. انگار فحش. سخن‌ران خواهش می‌کند بگذارند حرف بزند، نمی‌گذارند. بغض می‌کند و می‌رود. انگار دست می‌زنند؟

سوختند. کاش ما را ما شهرستانی‌ها را راه می‌دادند جلوی جایگاه. بلد نیستیم شعار بدهیم، اما شأن مجلس او را حفظ می‌کردیم. گوش‌هاشان را تیز کردند ببینند کسی از آن دل‌شکسته دل‌جویی می‌کند. نکرد. کم‌کم گوش نمی‌کردند، فکر می‌کردند. شکسته بودندشان. مجلس سال‌گرد عزیزشان را خراب کرده بود. مجلسی که مدت‌ها برای خوب برگزار شدنش تلاش کرده بودند. لب فشردند. زیر لب چیزهای گفتند. نفرین؟ دعا؟