دوشنبه

امتحان

از پشت سرم شنيدم يکي داد مي‌زد آقا آقا ببخشيد، آقا تلفن داريد؟ برگشتم و گوشيم را دادم به‌ش. پسر تپلي بود، سيزده چهارده ساله. يقه‌اش کاملا باز بود. گريه کرده بود. دست‌هاش مي‌لرزيد. شماره را گفت و گرفتم دادم به‌ش. گفتم از امتحان جا مانده‌اي؟ گفت آره. گفتم به کي زنگ مي‌زني؟ گفت اوستام. هر چه بوق زد، اوستاش جواب نداد. ازش گرفتم تا شماره را دوباره بگيرم. گفتم گفته‌ند امتحاناتتان توي مدرسه روستانژاد است؟ گفت. آره. گفتم بيا من به‌ت نشان مي‌دهم. دوباره گوشي را به‌ش دادم. باز کسي جواب نداد. گفتم حالا چه‌کارش داري؟ گفت مي‌خواهم به‌ش بگويم بياد ببردم آن‌جا. گفتم ولش کن. جا مي‌ماني. مگر امتحانت 8 نبوده. گفت آره. هشت و ده دقيقه بود. گفتم بدو. بدو با هم برويم. تندتند راه افتاديم. پسرک عقب مي‌ماند. گفتمش انگار من بيش‌تر از تو عجله دارم. بدو. دويد و رسيد و جلو زد. گفتم امتحان چي داري؟ گفت رياضي. گفتم تو برنامه‌ی امتحان‌هات ننوشته بودند جاش کجا است؟ گفت نه. گفتم حالا خوانده‌اي؟ گفت آره. گفتم پس قبولي؟ اي‌ول. نترس نيم‌ساعت هم دير برسي راهت مي‌دهند. شانس آوردي امتحان‌ها ام‌روز شروع شده. حتما غير از تو هم آدم‌هاي سر به هوا هستند. خنديد. جلوي درِ ماشين گفت خب کدام طرفي بروم؟ گفتم بپر بالا. گفت من که پول ندارم. گفتم اما انگار وقت زياد داري‌ ها! بابا بپر بالا. سه چهار متر به مدرسه از ماشين پياده شديم. در مدرسه را نشانش دادم و گفتم بدو. قبولي. قبولي را وقتي شنيد که دور شده بود.