پنجشنبه

چشم‌هایش

غرق در مسیحیت ام و توی گوشم هدفون. چشم‌هام از دور رویشان قفل شده است. مرد بچه‌بغل است و زنی چادری پشتِ سرش. از کنارشان که گذشتم، چیزی گفتند. سر برگرداندم:

جانم؟

کمک می‌کنید؟

به چی؟

زن عقب‌عقب رفت، دست مرد را هم کشید. مرد تلو خورد و عقب کشیده شد. سر برگرداندم و قدمی برداشتم. تازه فهمیدم چی می‌خواستند. چرخیدم سمتشان. زن و مرد با هم دعوا می‌کردند. مرد صورتی سرخِ‌سرخ، آفتاب‌سوخته و لاغر داشت. رگ‌های گردنش دو سه سانت بیرون زده بود. چادر زن روی شانه‌هاش بود و صورتش را درست ندیدم؛ جوان بود و شکسته. متوجهم نبودند. بروم جلو یا نه؟ دخترک کاپشن صورتی تنش بود. نگاهم می‌کرد. چشم‌هاش هنوز توی چشم‌هام است. هم‌این جا جلوم توی مانیتور. نرفتم جلو. انگار زن را به‌زور وادار می‌کرد بروند جلو و کمک بخواهند. راهم را ادامه دادم. هر کاری کردم یادم نیفتاد تا کجای مسیحیت جلو رفته بودم. باید می‌رفتم جلو یا نه؟ چی به‌شان می‌گفتم؟ یعنی توی همه‌ی کشورهای دنیا آدم‌ها را هر روز این‌گونه شکنجه‌ی می‌کنند؟ نمی‌شود از شهرداری شکایت کرد؟ دی‌شبی هم مردی جوان و کت‌و‌شلواری بود با پیرمردی زهواردررفته. گفت بابام ام‌آر‌آی دارد و پول ندارم. شماره دادم گفتم صبحِ زود بزنگ جایی معرفیت ‌کنم مجانی. هنوز زنگ نزده.