هفت تا كرد بودند. دادگاه محكومشان كرده بود. ميبردند اعدامشان كنند. يكيشان سماجت ميكرد و پيش نميرفت. برادرِ سپاهي با پا زد پشت پاش. بروجردي ديد. گفت چشمهايش را باز كنيد. گفت يك پشت پا بزن به اين برادرِ سپاهي. گفت محكوم به اعدامي، اما حق ندارند بزنندت.
پنجشنبه
افسانه
چهارشنبه
برخورد
آقا مرتضي ميگفت وقتي يادم ميآيد يك روزي من تا ديدم بچهها توي خط به يك اسير زخمي عراقي بيمحلي ميكردند، از عقب آيفا پريدم پايين و رفتم به بچهها گفتم بدهيدش ما ببريمش عقب؛ تا از بچهها دورش كنم. حالا ميشنوم در دو كيلومتريم با نوجوانان مردم بهخاطر فحش دادن آنطوري برخورد ميكنند، حالم از خودم به هم ميخورد.
اشتراک در:
پستها (Atom)