از دور پیاده آمده بودند سالگرد عزیزشان. سالهاست میآیند. چه میآورَدشان جز محبت؟
نشسته بودند تو سایهی درختها. حرف میزدند و گوش میکردند. با پاهای تاولزدهشان ور میرفتند و صورتهای سوختهی هم را مسخره میکردند. شنیدند سخنران میگوید آقا برای شما زشت است. برو کنار. من خودم میدانم چه کنم. آن بالا دعوا شده؟ نه. اشتباه شده. شنیدند سخنران میخواهد حرف بزند، صدای شعار نمیگذارد. انگار فحش. سخنران خواهش میکند بگذارند حرف بزند، نمیگذارند. بغض میکند و میرود. انگار دست میزنند؟
سوختند. کاش ما را ما شهرستانیها را راه میدادند جلوی جایگاه. بلد نیستیم شعار بدهیم، اما شأن مجلس او را حفظ میکردیم. گوشهاشان را تیز کردند ببینند کسی از آن دلشکسته دلجویی میکند. نکرد. کمکم گوش نمیکردند، فکر میکردند. شکسته بودندشان. مجلس سالگرد عزیزشان را خراب کرده بود. مجلسی که مدتها برای خوب برگزار شدنش تلاش کرده بودند. لب فشردند. زیر لب چیزهای گفتند. نفرین؟ دعا؟