شنبه

بنر

غروب دی‌روز، رسیدم خانه اسما خواب بود. نیم ساعت بعد با گریه بیدار شد. نیم‌ ساعت سه ربع گریه کرد. من را که اصلا تحویل نمی‌گرفتم. نمی‌گذاشت مامانش از کنارش تکان بخورد. تا مامانش می‌زد پشت کمرش آرام بود. خواست پا شه بره من زدم، فهمید زد زیر گریه. می‌پرسیدم چه‌ش اه؟ نمی‌دانست.

یک‌هو یادش آمد «بعدِ ظهر بنر (همان سنجابه بود ها؟) گذاشته بود. قسمت اول یا دومش که بنر گربه را مادرش می‌دانست. (یادتان اه؟) گربه تصمیم گرفتم بنر را تنها رها کند و برود تا بنر روی پای خودش بیایستد. (شاید هم دلیل دیگری داشت.) بنر هم با گریه دنبال مامانش می‌گشت. نگاه کردم دیدم داره گریه می‌کنه و می‌بینه. کاری نمی‌تونستم بکنم. تمام که شد چسبیده بود به من. تا قبل از این‌که بخوابد تا متوجه می‌شد من توی دیدش نیستم هراسان صدام می‌زد. می‌دیدم می‌گفت فکر کردم رفتی ها.»

بغلش کرد و کلی باهاش صحبت کرد که من و بابا همیشه باهات ایم. آرام گرفت.