دختر چهار پنج ساله بود و پسر دو ساله. هر دو تو بغل مامانشان. بیست سال هم نداشت. کنار من مردشان نشسته بود. او هم حدود بیست و چهار يا پنج. دختر گریه میکرد و مرد دعوايش ميكرد. رفت بغلِ مادرش. مرد پسر را از بغل زنش کشید تو بغلش. صدای دختر کمتر نشد، صداي پسر هم بلند شد. مرد دو سه بار با دست بر کمر بچه زد. گریهش بیشتر شد. زن بطری پلاستیکی بزرگی را در آورد و داد به مرد که به بچه دهد. بطري را سر و ته كرد تو دهن بچه. ناش كوفت. شدید سرفه کرد. تماشا میکردند. بچه انگار نفسش هم بند ميآمد. كوبيدم بر كمرش. زن بچه را به بغل کشید. سرفههاش کمتر شد و گریهش بیشتر. دختر به مردم فحش داد. زدش. جیع زد. دهنش را گرفت. فشار ميداد. قرمز نه، سياه شد. زن دستش را كشيد. رها شد. دختر هقهق ميكرد. بيصدا. پسر آرام نگاه ميكرد. دختر نفسش كه آمد گريهش درآمد. مرد دستش را برد بالا بزند تو دهنش. دستش را گرفتم.
چهارشنبه
بچهداري
سهشنبه
مبصر
جلو كنار راننده نشسته بودم كه ديدم تقاطع حافظ طالقاني پلاكرد زدهند توش نوشتهند ورود به محدوده طرح انضباط اجتماعي. ناخنهام را به راننده نشان دادم گفتم آقا ببين ناخنهاي من بلند نيستند؟ گفت نه. يعني چه آقا؟ گفتم مگر پلاكارد بزرگ را نديديد؟ گفت كدام؟ سرِ نجاتالهي هم بود؛ نشانش دادم گفتم هماين ديگه. زد زير خنده. گفتم نخند. دست به سينه بشين وگر نه اسمت را مينويسند توي بدها.
اشتراک در:
پستها (Atom)