پنجشنبه

مشکل

می‌گوید دچار مشکل شده‌ام. بچه‌م چهار سال و نیمش است. معمولا قانون را رعایت می‌کنم، به او هم یاد داده‌م حقوق دیگران را رعایت کند. مدتی‌ست با هم که می‌رویم بیرون، مرتب باید به‌ش جواب بدهم این آقاهه چه‌را سیگارش را انداخت جلوی پای ما؟ اون خانومه چه‌را تف کرد توی جوب؟ این ماشینه چه‌را اومده روی خط عابر؟ تو چه‌را هیچی به این موتوریه که تو پیاده‌رو بهت تنه زد نمی‌گی؟ می‌ترسم بچه‌م فردا پس‌فردا که بزرگ شد نتواند دیگران را بفهمد، دچار مشکلات روحی روانی شود. مانده‌ام کارم اخلاقی‌ست سعی می‌کنم به‌ش رعایت کردنِ دیگران را بیاموزم؟

می‌گویم راست می‌گویی. مراقب باش. دوستی دو سه روز پیش تعریف می‌کرد «جلوی کامپیوتر نشسته بودم که زنگ خانه را زدند. کامپیوترم تا اف‌اف دو سه متر فاصله دارد، تو هم می‌دانی که من تا صدای زنگ می‌شنوم سریع بلند می‌شوم. شتاب من و فاصله کم کم بود و قبل از این‌که به در برسم دوباره زنگ را کش‌دار زدند. در را باز کردم و رفتم پایین. مامور آب بود. گفتم اگر کسی خانه‌ی شما را این‌طوری بزند درباره‌ش چه فکری می‌کنید؟ گفت فکر می‌کنم کارِ خیلی واجبی دارد. داد و هوارم بلند شد و بیرونش کردم. آمدم بالا زنگ زدم بازرسی اداره‌ی آب. خانمی گوشی را برداشت. گفتم از مامورتان که در فلان ناحیه و فلان کوچه کنتورها را می ‌بیند شکایت دارم. گفتم بگو. گفتمش. گفت خب؟ گفتم یعنی چه؟ گفت خب بعد؟ گفتم بعد نداره. گفتم همین؟ با فکِ آویزان گوشی را گذاشتم.»

دوشنبه

یعنی همه چیزمان شده بی‌معنا

دی‌شب رفتم تولد بچه‌ای. مهمان‌ها چهار بچه بودند و شانزده بزرگ‌سال، در خانه‌ای شصت متری. ده تا ده و نیم شام خوردیم. تا یازده یکی‌یکی خانواده‌ها آمدند با بچه و کیک عکس گرفتند. تا یازده و ربع کادوها را باز کردند و به هم نشان دادند. تا یازده و نیم میوه و کیک خوردیم. توی این دو ساعت اندازه‌ی یک‌هفته‌ی من به اسمام گفتند بکن نکن بشین پاشو برو بیا نرقص؛ تازه به اسما کم‌تر از دیگر بچه‌ها گیر می‌دادند که می‌دانستند من خوشم نمی‌آید کسی به بچه امر و نهی کند. همه‌ی تولد همین بود. یخ.

یکشنبه

معلم

قبل‌ترها، مدت‌ها معلم بودم و تلاش می‌کردم درباره‌ی تربیت شدن و تربیت کردن بیش‌تر بدانم. جاهایی می‌رفتم، چیزهایی می‌خواندم و می‌شنیدم، کسانی می‌دیدم و تصویرهایی می‌کشیدم. دیده‌ها، خوانده‌ها و شنیده‌ها زیاد بود و تصویرهایم از روش مطلوب بسیار؛ تصویرهایی که نه خودم به‌شان نزدیک می‌شدم نه کسی را نزدیکشان می‌دیدم. معلمی را رها کردم که تضادِ شدید واقعیت و آرمان را طاقت نداشتم.

چند سال قبل روزی نزدیک ظهر از خیابان جردن زنگ زدم به تلفن خانه‌ی کسی که دوست داشتم ازش چیزی یاد بگیرم. گفتمش فلانی هستم، نمی‌شناسیم. می‌خواهم ازت بیاموزم. گفت کجا بیایم؟ گفتم و آمد. آمد و دوست شد. دوستی که مهارت و سوادش برای به‌رخ کشیدن نبود، برای آگاه کردن بود. دوستی که نشانم داد می‌توان دیگران را برای خود نخواست و می‌توان خوب و بسیار دانست، اما دانستن را ملاک خوبی ندانست. دوستی که با صداقتش امنیت داد تا بپرسم و با صبرش فرصت داد تا کشف کنم. دوستی که هر بار می‌بینمش از صداقت و صفایش سرشار می‌شوم.