یکشنبه

هیوم

آخرِ شب یواشکی سیمِ برق لب‌تاب را درآوردم تا حالا که اسما خسته نمی‌شود دست کم باتری لب‌تاب تمام شود صداش بیفتد. اسما نشسته بود جلوی لب‌تاب شیربرنج می‌خورد و چرا چیه می‌دید. بالاخره باتری خراب لب‌تابم تمام شد و اسما مجبور شد بخوابد؛ بعد از سه بار چرا چیه دیدن. صبح که پا شدم گفت بابا چرا چیه برام می‌ذاری. گفتم آره. لب‌تاب را روشن کردم و چرا چیه که آمد گفت بابا من دیگه جلوی کامپیوترت شیربرنج نمی‌خورم خراب نشه.

دیدم هیوم هم‌چین بی‌راه هم نمی‌گوید‌ها.

پ.ن: اسما ام‌روز هم تا لب‌تاب را دید گفت بابا برام چرا چیه بذار قول می‌دم شیر برنج نخورم. دیدی اون روزی نخوردم.

هیچ نظری موجود نیست: