آخرِ شب یواشکی سیمِ برق لبتاب را درآوردم تا حالا که اسما خسته نمیشود دست کم باتری لبتاب تمام شود صداش بیفتد. اسما نشسته بود جلوی لبتاب شیربرنج میخورد و چرا چیه میدید. بالاخره باتری خراب لبتابم تمام شد و اسما مجبور شد بخوابد؛ بعد از سه بار چرا چیه دیدن. صبح که پا شدم گفت بابا چرا چیه برام میذاری. گفتم آره. لبتاب را روشن کردم و چرا چیه که آمد گفت بابا من دیگه جلوی کامپیوترت شیربرنج نمیخورم خراب نشه.
دیدم هیوم همچین بیراه هم نمیگویدها.
پ.ن: اسما امروز هم تا لبتاب را دید گفت بابا برام چرا چیه بذار قول میدم شیر برنج نخورم. دیدی اون روزی نخوردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر