دوشنبه

یعنی همه چیزمان شده بی‌معنا

دی‌شب رفتم تولد بچه‌ای. مهمان‌ها چهار بچه بودند و شانزده بزرگ‌سال، در خانه‌ای شصت متری. ده تا ده و نیم شام خوردیم. تا یازده یکی‌یکی خانواده‌ها آمدند با بچه و کیک عکس گرفتند. تا یازده و ربع کادوها را باز کردند و به هم نشان دادند. تا یازده و نیم میوه و کیک خوردیم. توی این دو ساعت اندازه‌ی یک‌هفته‌ی من به اسمام گفتند بکن نکن بشین پاشو برو بیا نرقص؛ تازه به اسما کم‌تر از دیگر بچه‌ها گیر می‌دادند که می‌دانستند من خوشم نمی‌آید کسی به بچه امر و نهی کند. همه‌ی تولد همین بود. یخ.

هیچ نظری موجود نیست: